شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. نوشتن لاتین مرضیه چند بار دست و پایم را بـه صندلی بستند و مـهار د و کلاهی آهنی یـا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریـان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت بـه بدنم وارد مـی د کـه موجب رعشـه و تکان های تند پیکرم مـی شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود کـه گاهی بـه شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت مـی گرفت. درون مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم مـی زدند کـه از هوش مـی رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیـارم کرده مجبور مـی د که تا راه بروم کـه پاهایم ورم نکند. دردی کـه بر وجودم درون اثر این کار مستولی مـی شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی درون اثر درد ضربات شلاق بیـهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را درون داخل اتاقی کـه در آن یک مـیز و صندلی بود، دیدم. پشتم بـه شدت درد مـی کرد و زخم هایم مـی سوخت. از وحشت و ترس خود را بـه دیوار چسباندم که تا اگر دوباره به منظور شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمـی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمـه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیـاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید کـه دوباره بازگشت و باتومـی درون دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل بـه نظر مـی آمد، هر چه مـی پرسید اظهار بی اطلاعی مـی کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش،و دهان بـه قدری دردناک بود کـه کاملاً بی حس و بی نفس مـی شدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی برداشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من بـه مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد کـه از تمام سلول هایم درد برخواست.
****
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یـا مطلب درخور و با اهمـیتی بـه ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست بـه کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمـیز زدند؛ دومم را کـه به تازگی بـه عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمـیته نزد من آوردند. آنـها فکر مـی د با چنین اقدامـی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا درون هم شکسته و مرا بـه حرف درمـی آورند زهی خیـال باطل! شب اول، آن محیط به منظور رضوانـه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم بـه خود مـی لرزید و دستش را بـه دستان من مـی فشرد.
جلادان کمـیته درون ادامـه کارهای کثیف شان، چند موش درون سلول رها د کـه م مـی ترسید و وحشت مـی کرد و خودش را بـه من مـی چسباند و مـی گریست. که تا صبح موش ها درون وسط سلول جولان مـی دادند و از درون و دیوار بالا و پایین مـی رفتند. وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا د. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریـادهای دلخراش رضوانـه همـه جا را فراگرفت. بـه خود مـی لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، بـه خدا پناه بردم و از درگاهش به منظور رضوانـه، تحمل درون برابر این همـه شدت و سبعیت التماس کردم.
رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، بـه طوری کـه ماموران تحمل ایستادن درون آن سلول را نداشتند. ماموران کـه از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانـه را با خود بردند و فریـادها و استغاثه های من راه بـه جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانـه قطع نمـی شد. سکوت شب هم فریـادها را بـه جایی نمـی رساند. ناگهان همـه صداها قطع شد... خدایـا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم بـه شماره افتاد! خدایـا چه شد؟! چه بر سر رضوانـه آوردند؟!
منبع: خاطرات مرضیـه حدیدچی دباغ بـه کوشش محسن کاظمـی
[شکنجههای کـه مرضیـه دباغ تحمل کرد نوشتن لاتین مرضیه]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 15 Jul 2018 18:23:00 +0000